نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

اولین...

نیوشای مامان بالاخره صدف  دختر داییت  قبول کرد که تو رو بزارم پیشش و باهم ازتون عکس بگیرم... خیلی بلا شده تازگیها خانوم کلاسی برام میزاره که نگوووووووووو وروجک خودمه... اینم عکستون:   چند روز پیش هم برا بار اول با بابایی رفتیم پارک گردی بهمراه کالسکه... این اولین باری بود که توی هوای آزاد با کالسکه میرفتیم پارک سر خیابون... خیلی خوشحال بودی و همش میخندیدی و این هم... روزای عید هم برا اولین بار بدون کاپشن و کلاه پشمی بردمت بیرون و از سفره هفت سینهای میدون های شهرمون عکس گرفتم الهی که فدای خنده هات بشم....با اون چال لپت.... عاشششششششششقشم ...
20 فروردين 1391

اولین مسافرت سال 91

نیوشای عزیزم... روز چهارشنبه مصادف با 9 فروردین  و 5 ماه و 5 روزگی تو یه مسافرت کوچولو رفتیم خارج شهر... یه جای خیلی خیلی با صفا به اسم باغ بهادران. البته تنها نبودیم و با 3 تا از دوستای بابایی رفته بودیم که خیلی خیلی خوش گذشت. همیشه با این اکیپ هر جا باشیم فقط میخندیم مخصوصا که عمو قدرت خیلی خیلی اهل شوخی هستن. خیلی دخمل خوبی بودی و با خنده هات و دلبری هات دل همه رو برده بودی... آیریک هم بود و پدر و مادرش همش ذوق تو رو میکردن... وقتی من میخندوندمت و تو غش غش قهقهه میزدی پدر آیریک هم قهقهه میزد... الهی فدات شم که همه تو رو دوستت دارن... اغلب مواقع هم بغل پوریا بودی و خیلی هم اروم بودی توی بغلش... حتی یه باش خوابت برد. اینم عکستو...
11 فروردين 1391

چکاپ ماه پنجم

نیوشای عزیزم روز ٤ فروردین که باید میبردمت برا چکاپ ماهیانه ات مصادف بود با تعطیلات نوروزی و دکترت هم مسافرت بود و ٧ فروردین از سفر بر میگشت.... صبح روز دوشنبه ٧ فروردین ماه بردمت دکتر اما... این دفعه فقط ٣٠٠ گرم وزن اضافه کرده بودی و دکترت اصلا راضی نبود چون منحنی رشدت مثل همیشه نبود و کمی افت داشت.... مامان جان خیلی خیلی نگران شدم اما دکترت گفت اصلا نگران نباشمو دستورات کمک غذا رو برام توضیح داد که باید شروع میکردم... اما از اونجایی که من هر مسئله ای رو بارها چک میکنم....اومدم خونه و با دوستم تماس گرفتم برام شرح داد که چه کارهایی برات انجا بدم و .... منم تصمیم گرفتم دستوراتش رو مو به مو انجام بدم امیدوارم که هر چه زودتر وزن کم شد...
11 فروردين 1391

اولین نوروز

نیوشای عزیزم امروز که دارم برات مینویسم ٥ ماهتو تموم کردی و پا توی ٦ ماهگیت گذاشتی... عزیز دلم امسال اولین نوروزت بود... نوروز اول بهار همیشه قشنگه و همه لباس نو میپوشن و به دید و بازدید عیدشون میرسن..... لحظه تحویل سال همه دور سفره ٧ سین میشینن و دعا میکنن که خدا بهشون سلامتی بده و سال خوبی رو شروع کنن.... ما امسال عزیزی رو از دست داده بودیم و نتونستیم که سفره بندازیم و خیلی شاد باشیم.... بابایی همش به یاد مامانشه و جای خالیشونم خیلی حس میشه ... عزیزکم وقتی سال تحویل شد لباس نو پوشوندمت و برای اولین بار بردمت سر مزار مامان ایران!!! خیلی دلم گرفته بود خیلی دوست داشت تو رو ببینه اگه بود مطمئننم که مادربزرگ خیلی خوبی میشد برات همیشه ...
6 فروردين 1391
1